برای نوشتن قبل از مهارت، فضا، دلیل، آمادگی و نیاز شدید هست به حس نتونستن!
اینکه دیگه نتونی چیزی رو نگه داری و کلمه ها از همه جات بزنن بیرون .
واقعا چطور میشه حرفی رو که نمیخوای بزنی از تو دلت بکشی بیرون بخشش کنی رو کاغذ قلم و این صفحه های صفر یک صفر یک ؟
حرف ها روی هم جمع میشن جمع میشن تا میرسن به جایی که توی هم گره میخورن و تو نمیتونی گره هاشونو باز کنی ، نمیتونی هضمشون کنی نمیتونی از کنارشون بگذری و بری یه جا بالاخره گیرت میندازن و تا خالیشون نکنی اون نکبت تمومی نداره . گاهی گوشای یه رفیقو میگیری به حرف، گاهی یه نفرو به صورت رندوم انتخاب میکنی برای شنیدن حرف هات و گاهی هم مینویسیشون . حرف ها با کلمه ها و جمله ها بیرون ریخته میشن ولی باز هم من فکر میکنم این کلمه ها نیستن که کار اصلی رو انجام میدن. این خسته شدن تو از نگفتن حرف هاست که باعث میشه حرف ها زده بشن. حرف ها خیلی مهم اند. حرف ها یک تکه از شما هستن که یهو در میرن و میرن و میرن و خیلی هاشون دیگه برنمیگردن.
تیکه های رفته تون رو بذارین یه جا بمونن، یه موقعی برگردین سراغشون و با تکه هایی از خودتون ملاقات کنین، تکه هایی از خود قبلیتون ، خودتون؟ چی میگم من ؟
یکی از کلاس هام که اخیرا شروع شده دو جلسه یک ساعت و نیمی پشت سر همه! وقت استراحت وسط کلاس بود، نشسته بودم توی دفتر و داشتم چایی میخوردم.
یکی از شاگردام که یه کت و شلوار گل گلی و براق پوشیده بود اومد جلو و گفت : سلام استاد، من یه هدیه ویژه برای شما دارم.
گفتم : برای من؟؟ به چه مناسبت ؟ (خیلی هم خوشحال شده بودم و منتظر بودم ببینم چیه!) گفت به مناسبت عیداهرا ! من هنوز یه لبخند احمقانه رو لبم بود.
دست کرد داخل کتش و یه بسته پودر موبر بهم داد!
اینو اینجا میگم که بعدش خواهش کنم لطفا این کثافت بازی ها و مغزای خرابتونو دیگه تبلیغ نکنید. واسه خودتون نگه دارید بسه. اصلا شما زبان یاد گرفتن برات خوب نیست، اگه تغییر نکنی هم برای خودت بده زبان، هم برای افرادی که به اون زبان تکلم میکنند.
مغز های گندیده علاقمند به زبان !
سیصد و شصت و پنج روز زمان زیادی است برای نداشتن کسی.
امشب سالگرد آخرین شبی است که یتیم نبودم.
سال قبل، صبح روز دوم آذر از خواب که بیدار شدم هزار تا زنگ و پیام از افراد مختلف روی گوشی ام بود.
اسم ها هیچ ربطی بهم نداشتند.
اولین جمله ام بعد از بیدار شدن این بود که به نوید گفتم : ظاهرا اتفاق خوبی نیفتاده .(دست هام میلرزیدند)
لباس هامو که میپوشیدم هنوز کسی چیزی به من نگفته بود اما انگار که همه چیز را فهمیده بودم؛ پیرهن مشکی ام را گذاشتم روی لباس ها و بعد رفتم.
خانه ما دالان دارد، تا تمام شدن این دالان دو سال پیر شدم.
در را باز کردم و دومین جمله ام این بود : بابام تموم کرد؟
ای کاش هیچوقت این سوال را نپرسید که اصلا حال خوبی ندارد. به خصوص وقتی جوابت را نمیدهند و مجبوری بلند تر بپرسی.
این صحنه را دیده بودم. توی بیمارستان پسری دستش را گذاشت روی سرش و با گریه گفت : بابام مُرد، بابام . مُرد .
وقتی افتادند به جان پدرش که برگردد، من توی اتاق بودم، و بابا زیر دستگاه تنفس به زور زمزمه میکرد: نگاشون نکن که هول نکنن
کلا وقتی کسی نزدیک آدم میمیرد آدم هول میکند.
نه مرده ها ترسناکند نه مرگ. اما تمام شدن یک نفر که میلیون ها خاطره پشت چشم هاش (به خصوص چشم های میشی رنگ بابام )دفن کرده وحشتناک ترین صحنه ای است که بار ها با همین چشم هام دیده ام. این ها خاطره گویی نیست، اینها حرف هایی است که یک جایی توی سرم جمع شده اند و من نمیدانم باید چه برنامه ای برایشان بریزم.
من یک سال است که صبر کرده ام ببینم تمام میشود این گُه ترین حال دنیا ؟ حالا یک سال است تمام نشدتمام نمیشود از دست دادن را نمیتوان تمام کرد.
هیچ کس اندازه من سعی نکرده از دست دادن را فراموش کند.
نشد.
من آدمی نبودم که اینطور باشم
این یک سال برای من یک دالان بود،
مثل دالان خانه مان،
من خیلی پیر شدم
خیلی بیشتر از یک سال
درباره این سایت